امروز (9 فوریه) سالروز مرگ فئودار داستایفسکی بود. مردی که تنها در چند سال پایانی عمرش کمی رنگ آرامش رو دید. کل عمرش بیپول بود. یا پولهاش رو خرج قمار میکرد، یا خانواده و اطرافیانش ازش میگرفتن.

زن اولش که مُرد، یه پسر ازش به جا موند که پسر فئودار نبود ولی تا روزی که زنده بود از داستایفسکی پول میخواست. پول رو هم خرج عیاشی میکرد. برادرش هم که فئودار خیلی بهش مدیون بود و بارها زیر پر و بالش رو گرفته بود، مُرد و ازش یه خانواده پرجمعیت به جا موند که فئودار خودش رو مسئول میدونست و کمک خرجشون بود. از فشار بیپولی کتاب مینوشت و کتاب رو هم پیش فروش میکرد به انتشاراتی.
پیش پیش پول رو میگرفت و خرج زندگیش میکرد. قمارباز و چند کتاب دیگه رو از سر بیپولی و در تایم کمی نوشته. امتیاز رمان جنایت و مکافات رو هم قبل از نوشته شدن فروخته بود به یک انتشاراتی و گفته بود تا فلان تاریخ بهت تحویل میدم اما روز پس از روز میگذشت و چیزی نمینوشت.
درگیر یکی دو رابطهی بد بود که روانش رو بهم ریخته بود و یکی از اون رابطهها تاثیر بزرگی بر داستایفسکی گذاشت که اثرش در رمانهای بزرگش مشهوده. اگه مختصر بخوام ازش بگم: دختری بود که نامه نوشته بود و ابراز علاقه کرده بود بهش و گفته بود من کتابهای شما رو خوندم و شیفتهی آثارتون شدم.
با هم دیدار کردن و به مرور رابطهشون عمق پیدا کرد و البته دختر خیلی پیگیرش بود ولی از یه جایی، خودش رو عقب کشید و با مردای دیگهای هم بود. داستایفسکیِ عاشق هم ناتوان و درمانده شده بود و نمیدونست که آیا این دختره بالاخره با اونه یا با دیگران.
این رابطه که یه روز بود و یه روز نبود، چند سال طول کشید و انرژی زیادی از داستایفسکی گرفت و یه جایی داستایفسکی تو نامهای مینویسه که چرا من رو عذاب میدی؟ البته من میدونم چرا داری من رو عذاب میدی. تو بخاطر ابراز علاقهی شدیدی که اوایل به من کردی، داری من رو شکنجه میکنی.
و چون از دست خودت عاجزی، و احساس سبکی و سادگی بهت دست داده، داری من رو زجر میدی. بگذریم. اگه تو اون تایم کتاب جنایت و مکافات رو تحویل نمیداد، انتشاراتی امتیاز کل آثار داستایفسکی رو مال خودش میکرد. امضا داده بود. دوستی بهش گفت بیا یک تندنویس استخدام کن.
تندنویسی استخدام کرد به نام آنا و جنایت و مکافات رو باهاش در تایم کمی نوشت و تحویل داد. کتاب در همون دوران هم یک اثر موفق بود و داستایفسکی رو به عنوان یک نویسندهی بزرگ به جهان معرفی کرد. آنا هم زنش شد و کسی بود که تونست زندگی پر از چاله چولهی داستایفسکی رو سر و سامون ببخشه.
هرچند اوایل ازدواجشون، مشکلاتشون خیلی زیاد بود و خیلی وقتا از فشار بیپولی افتاده بودن به فروش وسایل خونهشون، ولی آنا یک آرامش بود براش. یک تکیهگاه بود. جایی خود آنا رفته بود کاغذ خریده بود و گفت از این به بعد کتابا رو خودمون چاپ میکنیم و پول به انتشاراتی نمیدیم.
و به مرور هم تونست دست آدمای مزاحمی که بخاطر پول اطراف فیودور میچرخیدن رو از زندگیشون حذف کنه. طی سالهایی که درگیر قمار بود، نامهای از سر دلتنگی به آنا مینویسه و میگه: «تو یعنی حتی یک بار هم خواب مرا ندیدهای؟ 》